از پلی خاکی بالا رفت
پیرمردی نشسته بود و کاج می خورد
کمی جلوتر دوچرخه را کنار جاده گذاشت ورفت تا گلی چشمگیر را از نزدیک ببیند ،ببوید..
چند قدم ک به گل نزدیک شد ؛گل داد زد : برو! ب من نزدیک نشو...
برو.... برو تو بوی مرگ می دهی ،بوی زشت بیمارستان!
دوید.. دوچرخه فریاد می کشید: کجا می روی؟!! آهااااای ....
نشنید می دوید و نمی شنید
می دوید و بویی شبیه به مرگ پخش می شد در فضا